آخرین روز تعطیلات بود و برای شان مهمان داشتیم.همسرم در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و من سالن پذیرایی را مرتب میکردم. پسر بزرگمان جلالالدین که پنج سال و نیمه است در خانه میدوید و برای سرگرمکردن برادر کوچکش صدا و شکلک درمیآورد، شهابالدین هم که ۲۰ماهه است به او با اشتیاق نگاه میکرد و میخندید. اما این وضعیت خیلی ادامه پیدا نکرد و یکدفعه صدای گریه شهابالدین بلند شد، به سراغش رفتم. به پهنای صورت اشک میریخت و با انگشت برادرش را نشان میداد، بغلش کردم و با غضب نگاهی به جلالالدین انداختم که حساب کار دستش بیاید، شهابالدین که آرام گرفت دوباره سر کارم برگشتم. اما مدتی بعد، آنها سر یک ماشین کشمکش پیدا کرددند.
اینبار خیلی به ماجرا توجه نکردم و همینطور که مشغول جابهجاکردن مبلها بودم رو به جلالالدین گفتم: «انقدر با برادرت ور نرو»! اما اصلا گوشش بدهکار نبود! کمی که گذشت، سر و صدایشان خوابید و من نفس راحتی کشیدم که ناگهان جلالالدین با وحشت فریاد زد که: «بابایی بدو بیا شهابالدین رفته روی میزتلویزیون»! بعد از نجاتدادن تلویزیون، درحالی که دندانهایم را روی هم فشار میدادم با جاروبرقی وارد پذیرایی شدم. جلالالدین اصرار میکرد که جاروبرقی را از من بگیرد. شهابالدین هم سعی میکرد روی جاروبرقی بنشیند. با کلافگی آنها را به کناری راندم و دسته جارو را کشیدم. دیر شده بود و بچهها اصلا متوجه نبودند. چندبار دیگر هم با جمله «جلالالدین همکاری کن» سعی کردم کارم را پیش ببرم اما بیفایده بود و کم کم وارد فاز تهدید شدم: «روی این مبل مینشینی و تا وقتی من اجازه ندادم پایین نمیآیی». پنجدقیقه بعد به او اجازه پایینآمدن را دادم او هم دوباره به سراغ برادرش رفت و اینبار با کلی ایده جدید! انگشت سبابهام را به نشان تهدید به سمت صورتش بردم و تقریبا فریاد زدم: «باور کن اگر بخواهی اینطوری ادامه بدهی به اتاقت میروی و تا زمان مهمانی بیرون نمیآیی!»
همسرم که در سکوت شنونده و شاهد و این ماجرا بود بلند گفت: «جلالالدین ما به کمک یکنفر احتیاج داریم که برایمان میزها را گردگیری کند. راستی بابایی میدونی چقدر جلالالدین در این کار استاده؟» جلالالدین با لبخند بزرگی روی صورتش فریاد زد: «من کمک میکنم! من دستمالکشی میکنم»! و برای گرفتن دستمال نمدار به طرف مادرش دوید.
بعد از آن همه میزها و مبلها و حتی میزتلویزیون را گردگیری کرد. هیچ درز و گوشه و زیر و زبری را هم جا نگذاشت و نقالشیهای شهابالدین را هم از روی دیوار آشپزخانه محو کرد. ما که از علاقه او به این کتر و دقت و پشتکارش ذوقزده شدهبودیم چندبار از او تشکر کردیم و او هم بارها گوشزد کرد که چقدر دارد زحمت میکشد و یادآور شد: «بابایی واقعا نمیدونی با چه زبونی از من تشکر کنی! مگه نه؟»
فضای خانه آرام بود. من به همه کارهایم رسیدم. شهابالدین به آرامی با ماشینهایش سرگرم بازی بود. گردگیری و دستمالکشی آنقدر خوب انجام شدهبود که نیازی به کار دوباره ما نبود. جلالالدین هم بعد از کار یکساعته به آرامی روی مبل نشست و راضی از جایگاهی که در خانواده پیدا کرده و نقشی که به عهده گرفته از من درخواست کرد تا با یکلیوان شربت از او پذیرایی کنم.