8
در ستایش کمک‌خواستن

چرا کمک نمی‌گیریم؟

  • کد خبر : 664
  • ۲۶ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۵:۴۵
چرا کمک نمی‌گیریم؟
متوجه شدم که کمک‌گرفتن از دیگران بیش از هرچیز و پیش از هرچیز برای من نشانه‌ی ضعف است. فکر می‌کنم که حتما ضعفی در من هست که از کسی کمک می‌گیرم. از آن بالاتر اینکه این ضعف را به محدوده‌های خاص در وجودم محدود نمی‌کنم؛ بلکه در کسری از ثانیه آن را به همه‌ی هویت و شخصیتم نسبت می‌دهم و "من" آدم ضعیفی می‌شوم.

کمک‌گرفتن به مثابه‌ی احساس ضعف

کمک‌گرفتن برای من کار سختی است. برایم آسان نیست که برای انجام یک کار یا در مورد شرایطی که در آن قرار دارم از کسی کمک بخواهم. حتی اگر کسی خودش بیاید سراغم و پیشنهاد کمک بدهد، معمولا با سختی می‌پذیرم. این روحیه سبب شده است (و می‌شود) که برخی کارهای دشوار را به خوبی به پایان نرسانم یا از برخی شرایط پیچیده‌ی زندگی آسیب ببینم.

روزی به انباریِ خانه رفته بودم تا یک میز نه‌چندان سنگین را بیرون بیاورم. دست کم دو نفر در خانه بودند که می توانستم از آنها کمک بخواهم تا با هم میز را بیاوریم. اما به طور خودکار به تنهایی وارد این کار شدم. هنگام خارج شدن از درِ انباری، یکی از پایه‌های میز بین دیوار و در گیر کرد. سعی کردم میز را بیرون بکشم اما اندازه‌ی بزرگ میز و جادست‌نداشتنِ در آن راهروی نسبتا تنگ باعث شد  تا تعادلم به هم بخورد. برای به دست آوردن تعادل، ناخودآگاه به میز فشار آوردم و پایه میز ترک برداشت و لق شد. خیلی اعصابم خرد شد.

اولین چیزی که به ذهنم آمد جمله‌های ملامت‌گونه بود: “می‌مردی از یک‌نفر کمک می‌گرفتی؟ بیا! تحویل بگیر!” ظرف مدت کوتاهی، قوای توجیه‌گر وجودم با حداکثر تلاش در جهت خلاصی از عذاب وجدان، فعال شد. “مگه چیه؟ اصلا کی گفته که آدم باید از دیگران کمک بخواهد؟ صائب همینطوری روی هوا که نگفته دست طلب چو پیش کسان میکنی دراز/ پل بسته‌ای که بگذری از آبروی خویش.” ابتدا تلاش کردم موضوع را انکار کنم و زیر فرش بزنم. اما خودم هم می دانستم که دارم هوچی‌گری درمی‌آورم. کمک‌خواستن برای جابه‌جا کردن میز هیچ ربطی به آبرو ندارد. قطعا بی‌آبرویی شکستن میز بیشتر از کمک خواستن برای جابه‌جایی سالم میز است. مدتی زمان لازم بود تا بتوانم آرامشم را بازیابم و کمی گردن فرود آورم و با فروتنی بیشتر به این موضوع فکر کنم. بزرگترین کشف در این مسیر یک سوال بود: “کمک گرفتن از دیگران برای تو نشانه‌ی چیست؟”

زود متوجه شدم که کمک‌گرفتن از دیگران بیش از هرچیز و پیش از هرچیز برای من نشانه‌ی ضعف است. فکر می‌کنم که حتما ضعفی در من هست که از کسی کمک می‌گیرم. از آن بالاتر اینکه این ضعف را به محدوده‌های خاص در وجودم محدود نمی‌کنم؛ بلکه در کسری از ثانیه آن را به همه‌ی هویت و شخصیتم نسبت می‌دهم و “من”  آدم ضعیفی می‌شوم. کمک‌گرفتن می‌تواند نشانه‌ی بی‌عرضگی من هم باشد. انگار کمک‌خواستن از دیگران را اینگونه فهمیده‌ام که تنها وقتی در کاری ضعف دارم یا ناتوان هستم باید کمک بخواهم. درخواست کمک یعنی اینکه من برای امور مربوط به خودم کافی نیستم. با این شاکله‌ی ذهنی، امروز از دیگران کمک می‌گیرم و تا ده‌روز بعد ذهنم مشغول ضعف و ناتوانی خودم است. شما ببینید چه قدر موانع برای کمک خواستن هست! وقتی چنین می‌اندیشم چرا باید کمک بخواهم؟ چرا باید با هربار کمک‌خواستن خودم را در چنین ورطه‌ی هولناکی بیندازم؟ گیرم که کمک گرفتم، بعد از آن با این همه احساس ضعف و حس منفی از ضعیف‌بودن چه کنم؟ انصافا شکستنِ پایه‌ی میز از تحمل این حال بهتر است!

شما ببینید در ذهن من چه می‌گذرد: “از پس اسباب‌کشی خودم برمی‌آیم. جابه‌جایی میز تلویزیون را خودم می‎توانم. بچه را خودم می‌خوابانم. زندگی را خودم یک‌جوری تنهایی هَندل می‌کنم!” خلاصه اینکه اصولا همه‌ی هندوانه‌ها را خودم به‌تنهایی بلند می‌کنم. “چه اشکالی دارد که از دونفر کمک بگیری؟” برای این هم هزارجواب دارم. “نمی‌خواهم دیگران را به زحمت بیندازم. همه گرفتاری‌های خودشان را دارند. اگر قرار بود دیگری برای این کار وقت بگذارد که دیگر خودم وقت نمی‌گذاشتم. خودم سریعتر انجامش می‌دهم.” من با کمک‌گرفتن، یک مسئله‌ی دیگر هم دارم. “هربار که کمک بخواهی؛ زیر دِین کسی میروی. یک بدهی به شخص کمک‌کار بالا می‌آوری. بعدا باید جبران کنی”. بپذیرید که با این ذهنیت کمک‌گرفتن سخت است.

من تا جایی که می‌توانم زیر دین کسی نمی‌روم، هرچند که گاهی اوقات به قیمت بدهکار شدن به اعصابم، بدنم، کمرم، مفاصلم، نشاطم، و حتی اعضای خانوده‌ام تمام شود. البته این را هم به مرور دریافته‌ام که کمک نگرفتن اغلب اوقات ممکن نیست. تو یا فروتنانه از انسان‌های اطرافت کمک می‌گیری و یا به ناچار وامدار جسم و جان و عمرت می‌شوی. به عبارت  دیگر فهمیدم که وقتی کاری از من بزرگتر است و یا فراتر از مجموعه‌ی توانایی‌های بدنی، بنیه‌ی ذهنی، دانش و استعداد من است و برای انجام آن زیر بار تقاضای کمک نمی‌روم؛ نتیجه‌اش یا خراب‌شدن کار، یا طولانی‌شدن آن، یا آسیب به خودم، یا آسیب به اطرافیانم و یا همه گزینه‌های فوق است! من گاهی دیگران را که برای “هر کاری” کمک می‌گیرند می‌بینم در دلم به حالشان ترحم می‌کنم. به خودم هم افتخار می‌کنم که چه موجود مستقلی هستم. چشم را بر تمام آسیب‌هایی که می‌زنم می‌بندم، و مجیز تکروی‌های خودم را می‌گویم. خر برفت و خر برفت…

شما کاسه‌ی زیر نیم‌کاسه‌ام را از اینجا ببینید که از قضی وقتی کسی از خودم کمک می‌خواهد خیلی هم خوشم می‌آید و حتی تشکر هم می‌کنم که از من کمک خواسته است. خلاصه تکلیفم با خودم خیلی معلوم نیست. بالاخره کمک‌گرفتن خوب است یا نه؟ کشف دیگرم این است که فهمیده‌ام این روحیه ریشه در گذشته‌ام دارد. “آدم‌ها باید خودشان بفهمند کِی به آدم کمک کنند.” این جمله، تکراری‌ست که از گذشته در گوشم می‌پیچد. نمی‌دانم از کجا و کِی، اما این جمله را بارها در کودکی و نوجوانی شنیده‌ام.

خلاصه‌اش اینکه من، به هزار و یک‌ دلیل، زیر بار کمک‌خواستن از دیگران نمی‌روم!

پنجره‌های جدید

زن و شوهری هرروز صبحانه را کنار پنجر‌ه‌ی قدی آشپزخانه که مشرف به حیاط همسایه بود می‌خوردند. مرد اغلب گله می‌کرد که چرا همسایه‌ی ما خودروی سفیدش را خوب نمی‌شوید. ماشین به این زیبایی همیشه لکه دارد. یک‌روز صبح وقتی بر سر میز آمد، با تعجب به حیاط همسایه نگاه کرد و به همسرش گفت: “تو از حرف‌های من چیزی به همسایه گفتی؟ ماشینش امروز خیلی تمیز است.” زن نگاهی به بیرون انداخت و گفت: “نه عزیزم. من به آن‌ها حرفی نزدم. فقط شیشه‌ی خودمان را پاک کردم.”

روزی شنیدم یک‌نفر، دیگری را نشان می‌دهد و می‌گوید فلانی خیلی خوب کمک می‌گیرد. مانده بودم که این دیگر چه‌جور تعریفی‌ست. با خودم گفتم “هنر می‌کند! عرضه دارد کارش را خودش انجام دهد.” مدتی بعد در یک دوره‌ی آموزشی شنیدم که می‌پرسیدند چه کسانی در کمک‌گرفتن خوب هستند؟ با تعجب دیدم دوسه‌نفر دست بلند کردند و تحسین شدند. هر چه در چهره و کلام و منش آن‌ها جستجو کردم، چیزی از جنس ضعف و ناتوانی نیافتم. آن روز آغازی بود بر پایان توهم “مستقل بودن یعنی کمک‌نخواستن. کمک‌خواستن یعنی ضعف. تکروی یعنی توانایی.”

آن دو تجربه چشم‌هایم را شستند و عینک قضاوت در مورد آدم‌هایی که درخواست کمک می‌کنند را از چشمم برداشتند. بعد از آن برای مدتی طولانی‌ شاهد آن آدم‌ها بودم. به مرور چیزهایی مشاهده کردم که مانده بودم این چیزها قبلا کجا بودند که من نمی‌دیدم.

نکند کمک‌خواستن از دیگران اتفاقا نشانه‌ی توانمندی باشد؟ نکند درخواست کمک نیازمند حدی از فروتنی است؟ نکند این از قضی کمک‌گرفتن از دیگران است که عرضه میخواهد؟ این سوال‌ها تنم را می‌لرزاندند. این لرزش‌ها بود که شاکله‌ی ذهنی قبلی را فرومی‌ریخت و جا را برای باورهای جدیدی در مورد کمک‌گرفتن باز می‌کرد.

شاید…

کمک‌خواستن نشانه‌ی شجاعت در پذیرشِ این است که من نمی‌توانم کاری را آن طور که باید و شاید به تنهایی انجام دهم.

کمک‌خواستن از دیگری نشانه‌ی تعهد من به بهبود شرایط زندگی خود و خانواده‌ام است.

کمک‌خواستن از عشق من به آن‌هایی می‌آید که زندگی‌شان به زندگی من پیوند خورده‌است.

کمک‌خواستن وسیله‌ای است که به دیگران به نحو مثبتی پیوند بخورم و به آنها احساس مفیدبودن بدهم.

کمک‌خواستن می‌تواند نشانه‌ی فروتنی من باشد.

کمک‌خواستن می‌تواند باعث شود نتایج بهتری از روزها و ساعت‌های زندگی بگیرم.

کمک‌خواستن باعث می‌شود که ما آدم‌ها کمتر احساس تنهابودن کنیم.

کمک‌خواستن از دیگران، جمعمان را جمعتر می‌کند.

شاید!

ما پدر و مادرها

ضرب‌المثلی در زبان انگلیسی هست که می‌گوید:« برای بزرگ کردن یک بچه، یک روستا آدم لازم است». شاید معادل فارسی این عبارت، همسایه‌ها یاری کنید تا من بچه‌داری کنم، باشد. البته این جمله برساخته‌ی من از روی یک ضرب‌المثل فارسی است که هیچوقت دوستش نداشته‌ام و لحن و کنایه‌ی مستتر در آن را نمی‌پسندم. بگذریم. با استرالیایی‌ها و اروپایی‌ها که در مورد راه و رسم فرزندپروری گفت‌وگو می‌کنی اغلب افسوسی در کلامشان در مورد تنهایی مادرها و پدرها در بزرگ‌کردن بچه به گوش می‌ر‌سد. اغلب می‌گویند که واقعا برای بزرگ‌کردن بچه، یک‌روستا آدم لازم است. می‌گویند چه‌ حیف که ساختارهای شهرنشینی و اجتماعی جدید، این فرصت را از ما و بچه‌هایمان گرفته‌است. می‌گویند خوش به حال شما که در کشورتان هنوز پدر و مادر جوان، حمایت و راهنمایی خانواده‌هایشان را دارند. من گاهی فقط نفس عمیق می‌کشم و گاهی هم می‎گویم که ما هم داریم آرام به همان مسیر می‌رویم. با خودم فکر می‌کنم که چه اشکال دارد که همسایه‌ها یاری کنند تا من بچه‌داری کنم؟ شما به جای کلمه‌ی همسایه بگذارید مامان‌بابا، بگذارید رفیق‌رفقا… این تصور از کجا آمده که من باید به تنهایی بچه بزرگ کنم؟ پس کمک دیگران چه می‌شود؟ کمک‌گرفتن از دیگران چه می‌شود؟

طی سال‌های گذشته در گفت‌وگو با مادرها و پدرهای ایرانی و استرالیایی، و بعضا هندی، چینی و اروپایی توجهم به چند مانع جلب شده که بر سر راه کمک‌گرفتن از «روستاییان اطراف» در مجموعه‌ی کارها و مشغله‌های مربوط به بزرگ کردن بچه‌ها، قرار دارند:

-اول، همه‌ی موانع درونی‌ای که در خودم درمورد کمک‌گرفتن از دیگران سراغ دارم و پیش از این برشمردم.

-سبک زندگی انفرادی و گسسته‌ی این روزهای بشر ارتباط‌های رودررو را کم می‌کند و البته مانع یاری‌کردن یکدیگر و کمک‌خواستن از یکدیگر می‌شود.

-احساس مالکیت نسبت به فرزندان که به مرور (یا شاید از ابتدای تولد) جای احساس مسئولیت و مراقبت را گرفته‌است. این احساس باعث می‌شود که والد خود را تعیین کننده‌ی متغیرهای زندگی کودک بداند و تا حد امکان دسترسی دیگران و تاثیرگذاری آن‌ها را برمایَملک خود محدود کند. این رویکرد به طور طبیعی مانع از کمک‌گرفتن از دیگران می‌شود.

-بسیاری از سبک‌های فرزندپروری این روزها آنقدر جزئی، دقیق و موشکاف شده‌اند که گویا به پدر و مادرها دستورالعمل آشپزی می‌دهند. تجویزهای این سبک‌ها و مکاتب فرزندپروری به حدی وارد مصادیق زندگی شده‌است که ناخودآگاه مادر و پدر را به جای ارتباط پرنشاط و سالم به سمت جزئی‌نگری و اجرای توصیه‌ها می‌برند. پدر و مادر دائم در حال مقایسه‌ی حال و رفتار خودشان و بچه‌هایشان با نسخه‌ها و خطکش‌های از پیش طراحی شده‌اند. تبعا در چنین شرایطی مادربزرگ و پدربزرگ، همسایه، دوست و آشنا تنها کاری که می‌کنند خرابکاری است!

-ارتباطات، شبکه‌های اجتماعی، تلگرام و فیسبوک و اینستاگرام به‌طور خاص و به طور کلی اخبار، این روزها هراتفاقی در هرجای کشور و بلکه در هر گوشه‌ی دنیا می‌افتد را به اطلاع همِگان رسانده و مخاطب و لایک جمع می‌کنند. اگر در گوشه‌های از دنیا خطری متوجه کودکی باشد، حالا دیگر متوجه همه‌ی بچه‌ها است. اگر اتفاق ناگواری برای کودکی بیفتد، در نظر پدر و مادرهای بی‌نوا، این اتفاق در کمین همه‌ی کودکان است. در این شرایط همه محتاط‌‌تر می‌شوند و ترجیح م‌یدهند کودکان را بیشتر نزدیک خود نگاه دارند.

-آموزش‌های خودمراقبتی و رشد جنسی لازمند و هزارمزیت دارند. اما برخی سبک‌های این آموزش بیش از اینکه بر پایه‌ی آگاهی‌دادن باشند و والد و کودک را مجهز کنند و به اجتماع ببرند، بر پایه‌ی ترس بنا شده‌اند و والد را چنان ترسان و لرزان و بدبین می‌کنند که جز آغوش خودش جای امن دیگری برای کودک سراغ ندارد.

این‌ها برخی موانعی هستند که ما را از برآوردن نیازهای خودمان و کودکانمان باز می‌دارند. ما در فرزندپروری نیاز به کمک‌گرفتن از دیگران داریم تا مقداری زمان و انرژی برای خودمان داشته‌باشیم که فضای شخصی خود را به عنوان یک انسان، سر و سامان دهیم. نیاز به کمک داریم تا نفسی تازه کنیم و برای بچه‌هایمان والد قبراقی باشیم. نیاز به کمک داریم تا فرزندانمان بزرگسالان امن و مسئولی غیر از پدر و مادر خود را تجربه کنند. این بخشی از رشد عاطفی و اجتماعی آن‌هاست. کودکان ما و اطرافیانمان نیاز دارند تا ما با کمک‌گرفتن، جریان محبت و عاطفه را در زندگی جاری کنیم. محبت و عاطفه‌ای وقتی یکجا بماند کدری به بار می‌آورد و وقتی جریان دارد زلالی.

کلام آخر: رفع موانع قبل از اینکه بزرگ شوند

مدت‌ها پیش مقاله‌ای خواندم از گابر ماته، پزشک و روان‌شناس لهستانی-آمریکایی. حرف مقاله در مورد اتفاق ناخوشایندی بود که برای نسل‌های جدید در حال وقوع است. مشاهده‌ی او این بود که تحت تاثیر شبکه‌های اجتماعی و ارتباطات مجازی، گروه هم‌سالان منبع اصلی الهام‌ گرفتن، تصمیم‌گیری و مشورت نوجوانان و جوانان شده است. او این را برای این نسل آسیب‌زا می‌دانست. تاکید داشت که در عین اهمیت ارتباط بچه‌ها با هم‌سالان خودشان، مهم است که نسل مادران و پدران کماکان به‌عنوان نقطه‌ی امن بچه‌ها و محل رجوع آن‌ها در روزها و شرایط بحرانی باقی بماند.

اما پیشنهاد کلیدی گابر با یک هشدار آغاز می‌شد که از مشاهده و تجربه برآمده بود. «بالاخره زمانی خواهد رسید که نوجوانانمان به انواع و اقسام دلایل، نمی‌خواهند با ما حرف بزنند. لازم است آن موقع بزرگسالان امن، آشنا و مسئولی در زندگی آن‌ها وجود داشته باشند تا گزینه‌ی اول بچه‌ها برای مشورت و گفت‌وگو شوند». می‌گفت: «ما باید گروهی از بزرگسالان عاقل و مورد اعتماد دور و برمان داشته باشیم و به مرور روابط محکمی میان کودک و نوجوانمان با آن‌ها بسازیم. این ارتباط و حلقه‌ی حمایتی چاره‌ای ندارد جز اینکه سال‌ها قبل در خانواده شکل گرفته باشد و برای بچه‌ها تثبیت شده‌باشد. تصور کنید که احساس ما نسبت به برخی اطرافیان از خانواده و دوستان، به گونه‌ای باشد که خیال‌مان راحت باشد که اگر کودک یا نوجوان‌مان حرفی را به من نزد (که گاهی نمی‌زنند)، اولین گزینه‌اش برای درددل یا مشورت یکی از این بزرگسالان مسئول خواهد بود. فکر می‌کنم تامین این حاشیه‌ی امن رابطه‌ی مستقیمی با مهارت و میل مادرها و پدرها به کمک گرفتن متقابل از دیگران باشد.

در طول سال‌هایی که در ایران و استرالیا با خانواده‌ها و مربیان کار کرده‌ام، همواره پرسش کلیدی‌ای که از خودم شد را از مخاطبانم پرسیده‌ام:« چه کسانی در کمک‌گرفتن خوب‌اند؟» معمولا کمتر از بیست‌درصد حاضران پاسخ مثبتی به این پرسش داده‌اند. اوایل فکر می‌کردم اینکه کمک‌گرفتن راه‌دستمان نیست جزو ویژگی‌های فرهنگی ما ایرانی‌هاست. اما بعده‌ها دیدم که از یک‌جمع بیست‌نفره‌ی والد یا مربی استرالیایی هم حداکثر چهارپنج‌نفر ابراز می‌کنند که با کمک‌گرفتن راحت‌اند. بنابراین نظریه‌ام را در مورد ویژگی فرهنگی ایرانی به یک خصوصیت بشری تعمیم دادم. به نظرم می‌رسد که کمک‌گرفتن برای اکثر ما آدم‌ها، آسان نیست. مجموعه‌ موانعی که در طول این نوشتار بیان شد، می‌تواند بر سر راه هرانسانی که نیاز به کمک داشته باشد پدید آید. تجربه‌ی من این است که برطرف کردن این موانع در بزرگسالی گاو نر می‌خواهد و مرد کهن. به همین دلیل داشتم فکر می‌کردم که چطور می‌توان از کودکی به بچه‌ها کمک کرد تا کمک‌گرفتن و موانع آن را خوب بشناسند. این موانع در سن و سال پایین‌تر مانند خود بچه‌ها کوچک‌تر و منعطف‌تر هستند. داشتم فکر می‌کردم که چطور می‌توان کمک کرد که بچه‌ها با ویژگی‌های جسمی، عاطفی، ذهنی و شناختی خود آشنا شوند و به‌موقع کمک‌خواستن را تجربه کنند. تصورم این است که تجربه‌های موفق یاری‌گرفتن از همسالان و بزرگسالان می‌تواند به مرور برای بچه‌ها تبدیل به یک سرمایه شود. به مرور تصویر ذهنی آن‌ها از خودشان کسی می‌شود که هرگاه نیاز دارد می‌تواند انسان‌های امن، مسئول و توانمندی در اطراف خود بیابد و روی کمک آن‌ها حساب کند. تصور کنید چه دنیای امنی می‌شود آن دنیا.

لینک کوتاه : https://hamnava.info/?p=664

نوشته های مشابه

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 3در انتظار بررسی : 3انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.